عبد اللَّه بن سوقه مى گوید: امام رضا علیه السّلام از کنار ما گذشت و با ما درباره امامت خویش، بحث کرد. من و تمیم بن یعقوب سرّاج به امامت او قائل نبودیم! و مذهب زیدى داشتیم. وقتى که با آن حضرت به صحرا رفتیم، چند آهو دیدیم و امام علیه السّلام به یکى از بچه آهوها اشاره کرد و بچه آهو آمد و نزد حضرت ایستاد. ایشان دست مبارکش را به سر بچه آهو کشید و آن را به غلامش داد. بچه آهو، مضطرب و ناراحت بود و مى خواست به چراگاه برگردد. حضرت با او طورى سخن گفت که ما نفهمیدیم و آهو ساکت شد.
آنگاه فرمود: اى عبد اللَّه! آیا باز هم ایمان نمى آورى؟
گفتم: چرا اى آقاى من! تو حجّت خدا بر خلقش مى باشى و توبه مى کنم.
سپس حضرت به بچه آهو فرمود: به چراگاهت برو.
بچه آهو در حالى که اشک از چشمانش سرازیر بود آمد و بدن خودش را به پاهاى امام علیه السّلام مى کشید و صدا مى کرد.
حضرت فرمود: مى دانى چه مى گوید؟
گفتیم: خدا و پیامبر و فرزند پیامبرش داناترند.
فرمود: این آهو مى گوید: اول که مرا خواندى، خوشحال شدم و خیال کردم از گوشت من خواهى خورد و دعوتت را پذیرفتم، ولى اکنون که مرا امر به رفتن نمودى، مرا غمگین کردى.
(بحار الانوار،ج49،ص53)
اطلاع حضرت از زبان اقوام مختلف اطلاع حضرت از زبان حیوانات (ترجمه جلد 12 بحارالانوار،زندگانی حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام،ص 79)
هروى گفت: حضرت رضا علیه السّلام با مردم به زبان مادرى خودشان صحبت می کرد. به خدا سوگند فصیح ترین و شیرین گفتارترین از مردم نسبت به هر زبان و لغتى بود. روزى به ایشان عرض کردم: من در تعجبم از اینکه شما تمام این زبان ها را می دانید با اختلافى که با هم دارند!
حضرت فرمود: ابا صلت! من حجت خدا بر مردم هستم؛ خداوند کسى را حجت خویش بر مردم قرار نمی دهد که زبان آنها را نداند. مگر نشنیدهاى فرمایش امیر المؤمنین علیه السّلام را که فرمود:
«اوتینا فصل الخطاب»،به ما فصل الخطاب دادهاند. آیا فصل خطاب جز دانستن زبان هاى مردم چیز دیگرى است.
سلیمان که یکى از اولاد ابى طالب است نقل می کند که روزی در خدمت حضرت رضا علیه السّلام در باغ آن جناب بودم. در این موقع گنجشکى آمد و جلو آن جناب نشست و پشت سر هم شروع به صدا دادن کرد و حالت اضطراب از او آشکارا دیده می شد.
حضرت فرمود فلانى می دانى این گنجشک چه می گوید؟ عرض کردم خدا و پیامبر و فرزند پیامبر می داند.
ایشان فرمود: می گوید مارى در خانه می خواهد جوجههاى مرا بخورد، از جا حرکت کن این چوب را بردار و داخل خانه شو و آن مار را بکش.
سلیمان می گوید: چوب را برداشتم و وارد خانه شدم دیدم مارى در خانه است؛ او را کشتم.