»» ولادت با سعادت حضرت مهدی ((عج)) و احوال مادرش 6
بسم رب المهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف
حکیمه گوید که : آن شب تا طلوع فجر مراقب او بودم و او در خواب بود ، به طوری که از طرفی به طرف دیگر نمی غلطید . وقتی که
آخر شب شد با اضطراب از خواب برخاست ، او را به سینه خود چسبانیدم . ناگاه امام حسن عسکری علیه السلام صدا نمود و فرمود
که : سوره انا انزلناه را بخوان . مشغول قرائت شدم و از او پرسیدم که : حال تو چگونه است ؟ گفت : ظاهر شد امری که مولای تو به
تو خبر داده . پس مشغول قرائت شدم . ناگاه شنیدم که مولود در شکم مادرش می خواند چنانچه من می خوانم و به من سلام کرد .
حکیمه گوید که : مضطرب شدم و به فزع آمدم . امام حسن عسکری علیه السلام فرمود که : از کار خدا تعجب مکن ، خدای تعالی ما
را در حال کوچکی به حکمت ناطق و گویا می کند ، و در حال بزرگی حجت خود می گرداند . سخن آن حضرت به آخر نرسیده ، نرجس
از چشمم ناپدید شد . گویا میان من و او پرده ای زدند . پس به سمت امام حسن عسکری علیه السلام فریاد زنان دویدم ، آن حضرت
گفت : برگرد که نرجس را در جای خود می بینی .
حکیمه گوید که : من برگشتم و او را در جای خود دیدم و اثر نور در وی مشاهده نمودم به طوری که چشمم خیره گردید ، پس ناگاه در
برابرم طفلی دیدم در روی زانوهایش سجده می کند و انگشت های سبابه را به طرف آسمان بلند کرده و می گوید :
اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شریک له و اشهد انّ جدّی رسول الله و ابی امیرالمومنین .
بعد از آن ائمه را یک یک شمرد تا به خودش رسید و گفت :
اللهم انجز لی وعدک و اتمم لی امری و ثبّت و طأتی و املأ الارض بی عدلا و قسطا .
پس امام حسن عسکری علیه السلام فرمود : او را بگیر به من بده . او را برداشته به خدمت آن حضرت رفتم و پیش او ایستادم ، در
حالتی که مولود در دست من بود ، به حضرت سلام نمود . پس او را حضرت گرفت ، در آن حال پاره مرغان در بالای سرش طیران می
کردند . حضرت یکی را از ایشان صدا نمود و به او فرمود که این مولود را بردار و حفظ بکن و در چهل روز نزد من آر . پس مرغ او را
برداشت و به طرف آسمان پرید و سایر مرغان پی او طیران نمودند . پس شنیدم از ان حضرت می فرمود که : امانت می سپارم به تو
چیزی را که مادر موسی به تو سپرد . در آن حال نرجس گریست ، حضرت فرمود : ساکت باش که شیر خوردن به این مولود حرام
است مگر از پستان های تو و به زودی به سوی تو عود خواهد نمود چنانچه موسی را به مادرش برگرداندند و این مصدّق کلام
خداست :
فَرَدَدْنَاهُ إِلَى أُمِّهِ کَیْ تَقَرَّ عَیْنُهَا وَلَا تَحْزَنَ 1 ادامه دارد...
1 = سوره قصص ، آیه 13
یا زهرا...
دلنوشته ها( <> 9)
نویسنده متن فوق: » گمنام ( جمعه 24/10/1389 :: ساعت 11:27 صبح )
»» تشرف دو خادم در حرم امام حسین (ع)
عـبـد صالح , شیخ حسین , شماع حرم مطهر حسینى (مسئول شمعهاى حرم مطهر), که فرد مورد اعتماد و از خدام پیر حرم حضرت سیدالشهداء (ع ) بود, فرمود: مـن و سـیـد جـلـیل , مرحوم سید هاشم نایب التولیه (ره ), مسئول بستن و باز کردن درهاى حرم مـطهر بودیم و در صحن مقدس بیتوته مى کردیم .
برنامه ما این بود که اول شب تمام زوایاى رواق مقدس و حرم را جستجو مى نمودیم , آنگاه درها را مى بستیم و بعد از باز کردن درها هم تمام زوایا را تفحص مى نمودیم که کسى مخفى نشده باشد.
شـبـى , طـبـق معمول تمام زوایا را تفحص نمودیم و درها را بستیم و خوابیدیم .
آن شب من کمى زودتر از شبهاى دیگر بیدار شدم و سید هاشم را بیدار کردم .
گفت : نیم ساعت وقت باقى است و بد نیست که در حرم مشغول نماز شویم و وقتى زمان باز شدن درها رسید, آنها را باز کنیم .
در رواق مـقـدس را باز کرده و از داخل بستیم و یکى از سه در حرم مطهر را که پیش روى مبارک اسـت .
بـاز کـردیـم و داخـل شـدیم تا به بالاى سر مقدس رسیدیم دیدیم سیدى نورانى ایستاده و مشغول نماز و در حال قنوت مى باشد.
سید هاشم گفت : فلانى , مگر اول شب و وقت بستن درها, جستجو نکردى ؟ گفتم : چرا کاملا جستجو کردم و دقت نمودم و احدى باقى نمانده بود.
سـیـد هاشم گفت : پس چراغ بیاور تا به صورت او نگاه کنم و ببینم که او را مى شناسم یانه .
چراغ آوردم و نظر کردیم گفت : من او را نمى شناسم و هرگز ندیده ام .
ایـسـتادیم و منتظر ماندیم که از نماز فارغ شود تا این که خسته شدیم و او همچنان درقنوت بود.
سید هاشم گفت : بیا برویم و بگردیم که غیر از او کسى را در حرم مى یابیم یا نه .
از پشت ضریح به طرف پیش روى رفتیم و از آن جا به طرف بالاى سر مقدس برگشتیم , ولى او را درآن جا ندیدیم .
این بار مشغول تفحص از او شدیم اما ابدا اثرى نیافتیم .
سـیـد هاشم گفت : درها که بسته است پس از کجا خارج شد؟ آنگاه عمامه خود را از سرانداخت و بنا کرد بر سر خود زدن .
گفتم : سید تو را چه مى شود؟ گـفـت : یـقـیـن کـردم که این سید مولاى ما حضرت حجت عجل اللّه تعالى فرجه الشریف بوده است ,اما ما حضرتش را نشناختیم و نفهمیدیم و گریه زیادى کرد و زمانى که وقت داخل شد, درها را براى زوار باز کردیم .
منبع:
کمال الدین، ج 1, ص 121